استدلال شیر، نخجیران را قانع و معتقد ساخت که جهد و کسب ضرور است تا دست از عقیده جبر کشیدند و سر انجام بر این متّفق شدند که براى شیر وظیفهاى روزانه مقرّر دارند و هر روز بىتأخیر و توقّف بفرستند و یک چند، کار برین منوال بود که هر کس قرعه بوى اصابت مىکرد بسوى شیرش مىفرستادند تا نوبت بخرگوش رسید.
خرگوش درین داستان نمونه خردمندى و هشیارى و شاهدى است بر اینکه کلانى تن و بزرگى جثّه و هر چه از صفات خاصّه جسم است مایه امتیاز و پیشى و سبب برترى و بیشى نتواند بود و همین نکته در بیان مولانا بدان منتهى مىشود که صورت در برابر معنى قیمت و ارزشى ندارد، مطلبى که در سخن پیشینیان از حکما و سخنوران نظایر بسیار دارد و تازه نیست ولى مولانا بامثال و شواهد آن را روشن مىکند و بساحت ایمان و یقین مىکشاند.
وقتى قرعه بر خرگوش افتاد از ستم یاران ناله در گرفت، آنها گفتند که زودتر برو تا شیر نرنجد، او مىگوید که مهلت دهید تا بیچارهگرى من، جاودان در امان مانید، آن گاه مولانا حالت انبیا را بمثل مىآورد که امّتان را بنجات مىخواندند بدان جهت که بمدد باطن روشن بین خود، راه رهایى را یافته بودند ولى امّت آنها را خوار مىشمردند و از جنس خود مىپنداشتند، نخجیران نیز بانکار خرگوش بر خاستند و گفتند آنها که از تو، کلانتر بودند چنین دعوى نکردند تو نیز شرم دار و دست از دعوى بر دار، در ضمن این گفت و گو، روش کسانى که فضیلت را تابع بزرگى ظاهر مىپندارند و نبوغ ذاتى را ادراک نمىکنند از دید مولانا مورد انتقاد قرار مىگیرد.
خرگوش از الهام الهى سخن مىگوید که مشروط بشرائط قیاسى نیست، مگس عسل و کرم پیله بنیروى همین الهام با وجود خردى و ضعف جثّه کارها مىکنند که جانوران تنومند از عهده آن بر نمىآیند، آدم ابو البشر از عنصر خاک بود و بقوّت تعلیم حق، لاف و خود نمایى فرشتگان را هیچ در هیچ کرد، دل که عضوى کوچک است ازین الهام بهره مىگیرد و بر تن فرمان مىراند پس اعتبار بخرد و معرفت است نه بصورت و بدین واسطه صورت دیوار و تمثال آدمى که قدر ندارد که خود وى. و نیز سگ اصحاب کهف بمعنى تقدّم یافت و الاّ بصورت چون سگان دیگر بود. شاهد دیگر آن که شعرا در اشعار و دبیران در نامهها، کسى را بصورت و صفات صورى وصف نمىکنند و صفاتى که مىآورند از جنس امور معنوى است. پس آدمى بعلم و دانش برترى یافته و جانوران دیگر بلکه عالم وجود را مسخّر و تحت فرمان آورده است امّا این آدمى دشمنان پنهان دارد که آن آثار تلقین و یا نحوه تأثّر انسان است از هر چه بدان باز مىخورد و بدون قصد و التفات از آن تأثّر مىپذیرد و با القاء ملک و شیطان است که در درون وى بر کارند و بسوى نیکى یا بدى بر مىانگیزند، این تأثّر را مولانا به خارى پنهان در آب، مثل مىزند که بوقت شست و شوى تن در اندام فرو مىرود و خود در آب نهفته است و بنا بر این، تحوّل و تعاقب اندیشهها دلالت دارد بر اینکه در درون محرّکهاى مختلف وجود دارد که ما از روى اثر، آنها را حسّ مىکنیم اگر چه آنها را نمىبینیم.
نخجیران از خرگوش مىخواهند که بارى فکر و طرح خود را بما باز گو و مشورت کن که از مشورت اندیشه قوّت مىگیرد و نیز مشورت سنّت پیمبر است.
خرگوش کتمان سرّ را بر مشورت ترجیح مىدهد براى آن که در مشورت ممکن است راز بر ملا افتد و تدبیر باطل شود گذشته از آن که آراء گوناگون که بهنگام شور، اظهار مىشود از قوّت عزیمت مىکاهد مثل آن که اگر چند مرغ را بهم ببندند آن همه از پرواز فرو مىمانند و اگر نیز مشورت روا باشد آن را بصورت تعریض و سر بسته در میان باید آورد تا با افشاء سرّ نکشد چنان که روش حضرت رسول اکرم (ص) نیز چنین بود.
خرگوش در رفتن درنگ کرد و این درنگ شیر را که گرسنه مانده بود خشمگین ساخت تا از فرط خشم که بر اصحاب قدرت غالب است مىغرّید و خشم خود را با کندن خاک که نوعى از انتقام بود (چنان که نیرومندان قدرت خود را بر ضعیفان مىآزمایند وقتى که دستشان بخصم قوى نمىرسد) آرامش مىداد و یا خود را از فرط گرسنگى، بدین کار مشغول مىداشت و از بىوفایى و پیمان شکنى نخجیران با خود حدیث نفس مىکرد.
ضعف و ناتوانى شیر در برابر خشم و گرسنگى، بانتقاد امرا و ارباب قدرت مىکشد که در روزگار مولانا آنها را با القاب و عناوین بسیار که حاکى از کمال نفس بود در اشعار و نامهها و خطبهها یاد مىکردند و سپس بدین مناسبت از بىمغزى این عناوین، یاد مىکند و ما را اندرز مىدهد که به الفاظ شیرین متملّقان فریب نخوریم و در پى کسانى برویم که سخنشان مایه قوّت نفس و احراز کمال مىگردد و طالب را بدان گونه تمام عیار مىکند که خود منبع حکمت و مطلوب مىشود و باز اصطلاح «حامل» و «محمول» را که تعبیرى از سالک مبتدى و واصل منتهى است تکرار مىفرماید و داستان پیمبر را که نخست از جبرئیل وحى را فرا مىگرفت و در شب معراج از او در گذشت، مثال مىآورد.
مسئله حصول کمال بر اثر جهد، به مسئله جبر منتهى مىشود و مولانا معتقد است که جبریان در نتیجه کاهلى و ترک مجاهدت، خویش را از نعمت کمال محروم مىسازند ولى این جبرى که نتیجهاش حرمان است همان «جَبْرِ مَذْموم» است نه «جَبْرِ مَحْمود» که پس از معامله و مجاهده، حالت سالک مىشود و او اراده خود را در اراده حق تعالى فانى و مضمحلّ مىیابد.
آن گاه جبریان را به تجدید ایمان دعوت مىکند زیرا ایمان که از سرِ هواى نفس باشد بنظر مولانا ایمان نیست و سپس روش جبریان را در تأویل آیات قرآن بمذاق خود، سخت انتقاد مىنماید. این انتقاد گزنده و قاطع، بصورت تمثیلى است از مگسى خُرْدَک نگرش که میدان دیدش سخت تنگ بود و بر برگ کاهى نشسته بود و آن را بر چمین گاو و خر مىراند و خویش را ملاّح بحر آشنا و آن برگ کاه را کشتى و چمین را دریاى پهناور فرض مىکرد، مفاد این تمثیل چنین مىشود که تأویل، تطبیق کلامى است مُبْهَم بر معلومات و سوابق ذهنىِ کسى که آن گفته را تأویل مىکند و بنا بر این، تأویل و فهم آن بستگى دارد با درجه دانش و وسعت نظر تأویل کننده که هرگز مفید کمال و دانش تازهاى نتواند بود و صاحب تأویل مانند کرم پیله بدَوْرِ افکار کهن و محدود خود مىتند و قدمى فراتر نمىنهد، امّا همین مگس اگر بتأویل نگراید و در صدد باشد که ذهن خود را آماده فکر و اندیشه نو آیین کند و خلاف معتقدات دیرین خویش را بپذیرد چون هماى اوجگیر در آفاق معرفت، پر و بال مىگشاید و چون معنى معتبر است نه صورت، آن مگس که چنین همّت دارد از جنس مگس نیست و روح وى نه در خور شکل و صورت است چنان که آن خرگوش هم بمعنى خرگوش نبود هر چند که بدیدار خرگوش مىنمود.
این تعبیر بمنزله تخلّصى است که شاعران در تغییر اسلوب کلام از وصف و تغزّل بمدح و یا دیگر معانى بکار مىبرند زیرا بهمین مناسبت مولانا باز بسر رشته مىرود و بوصف حالت شیر گرسنه و خشمگین که بر شعلههاى سوزان انتظار و زبانههاى آتش غضب مىغرّید، باز مىپردازد.
شیر همچنان با خود سخن مىگفت و از خطاى خویش که بگفتار فریفته شده و دید و تجربه را باز هلیده بود مىنالید و اظهار ندامت مىکرد که سخن نخجیران پوستى از مغز تهى بود، لفظ پوست و مغز، مولانا را بر آن مىدارد که نظرش را در باره سخن و صنایع ادبى بتعریض بیان کند بدین گونه:
پوست، گفتههاى رنگ رنگ و آراسته بصنعت است که چون آرایشى که از باد بر روى آب پدید مىآید و در شعر به زره مانندش مىکنند، پایدار نمىماند و از خلعت بقا و دوام عارى است، لفظ، پوستى است که بر روى معنى مىکشند و یا لفظ، نقش و نگار، و معنى مانند جان است، بادام و پسته و نظایر آن اگر مغز دارد از شکستن و دور افکندن پوست، حقیقت خود را نشان مىدهد و پوست رها کردن براى آن، زیانى ندارد ولى پسته و بادام بىمغز بپوستى عیب پوش، نیازمند است همچنین سخن که از معنى بهرهور است بزیور و صنعت لفظى حاجت ندارد و صنعت سازى آن جا بکار مىآید که گوینده را دست از معنى تهى است و مىخواهد تا از راه صنعت و تکلّفات لفظى عیب سخن خویش را بپوشاند. محرّک اینگونه سخن، هواى نفس و غرض فردى است و نتیجه آن گمراهى شنونده و خواننده و ضایع کردن عمر است و بدین سبب چون نقشى است که بر آب زنند، بر خلاف کلام اولیا و مردان حقیقت بین که خدمتگزار انسانیّتاند و در گفتار خود مصلحت عام را منظور دارند و از مصلحت فردى چشم مىپوشند که چون منظورشان کلّى است مانند امور کلّى پایدار مىماند و نقش الهى است که دست روزگار آن را نتواند سترد، این نکته را مولانا بمثالى از بقاى نام حضرت رسول اکرم (ص) و زوال نام امرا و ارباب قدرتِ ظاهرى، روشن مىسازد زیرا بعقیده وى حقیقت محمّدى جامع همه مراتب کمال است.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |